پژوهش های یک سگ
چقدر زندگی ام دگرگون شده و با این همه چقدر در بنیاد دگرگون ناشده مانده است .
هنگامی که به گذشته می اندیشم و زمانی را به یاد می آورم که هنوز عضو جامعه سگان نشده بودم.
وانگهی ،گاهی،نه،نه گاهی، بسا همان دیدار یکی از همنوعان گروهم که بهش علاقه داشتم ، همان دیدارش انگار نخستین بار بر من نمایان شده بود؛مرا از نامیدی و ترس بی علاج حتی از نامیدی می آکند
دوستی که برایم درد دل میکرد یاری گرفت،یاری اش دادم،روزگار آرامتری آمد-روزگاری که براستی بر این شگفت زدگی ها کم نبودند.ولی با فلسفه بیشتر در زندگی ام جایش میداد .فکر میکردم به سنی رسیده ام که همچون سگی یه خرده سرد، تودار ،محجوب ، مال اندیش ،و روی هم رفته زندگی ام را بگذرانم، براستی اشتباه فکر میکردم و نمیتوانستم به سنی برسم که راهم را از میان ستیزها به آرامشی بسپرم که به یاری او بیم و عذاب های جوانی را نظاره میکنم و بیم و عذاب های روزگار را بر می تابم .
اکنون تنها و در خود فروریخته و فرو رفته با هیچی که مشغولم کند جز خرده پژوهشهای بیهوده ولی تا جایی که به من ربط می یابد.، با این همه ، در انزوای دورم او را از نظر گم نکرده ام، خبرها اغلب به من میرسد، و گاه گاه حتی میگذارم که خبر های خودم به ایشان برسد. با این همه هنوز اینقدر کینه برای انتقام جمع نکرده ام.
دیگران با احترام باهام رفتار میکنند اما طرز زندگی ام را نمیفهمند...زندگی سگی و معشوق خیالی..
جدای از ما سگان، همه گونه مخلوق در جهان هستند، مخلوقات نکبت زده عاجز و گنگی که زبانی جز فریاد های دروغی و خیانت و فرصت طلبی ندارند،بسیاری از ما سگان بررسی شان میکنیم ، به آنها اعتبار میدهیم ،آموزششان می دهیم، بهبود می بخشیم و چه چه ...ولی یک چیز آشکار تر از آن است که توجهم را بر خود نکشیده باشد ، چه خموشانه و نا آشنا و با چه دشمنی غریبی از کنارم عبور کرد..چگونه فقط پست ترین علقه ها می توانند فقط آنها را اندکی در وحدت ظاهری پیوند دهند و چه بساو چه بسا همین پستترین علقه ها پدید اورنده نفرت و و کشاکش اند. از طرف دیگر ما سگ ها را ملاحضه کنید ؟میتوان گفت ما همگی در کپه ای حقیقی در کنار یکدیگر زندگی میکنیم .تا جای که میدانم هیچ موجوداتی در همچو پراکندگی گسترده ای همچون ما سگها زندگی نمیکنند. یگانه ارزوی هر مخلوقی مخصوصا ما سگان این است که بهم بپیوندیم و بارها به رغم همه چیز در لحظه های متعالی کامیاب شویم اما جدایی از کسی که یگانه آرزویش رسیدن به ماست رو با خموشی و پست ترین حرف ها بر میتابیم و هیچ ابایی هم از روزگارش نمیابیم و کور کورانه به زندگی سیاه و نقطه چین دار خود ادامه میدهیم بی آنکه لحظه ای بی درنگ نه حتی به پشت سر خود بلکه به اطراف خود نگاه کنیم .
ما بر قوانینی استوار ایستاده ایم که حتی به دنیای سگان هم تجاوز کرده اند،بلکه بواقع مغایر آنند.این پرسش ها چه حیرت زده اند ، پرسش هایی که آدم ترجیح میدهد واردشان نشود، ـآن دیدگاه را نیز میفهمم ، حنی بهتر از دیدگاه خودم و با این همه پرسش هایی که کاملا بهشان تسلیم شده ام . چرا مانند دیگران رفتار نمیکنم ؟
یعنی همساز با مردمم زندگی کنم و هر آنچه را که این همسازی را بر می آشوبد خموشانه بپذیرم و آنان را چونان خطایی کوچک در مسووله کوچک نادیده بگیرم همیشه چیز های را در نظر داشته ام که سعادتمندانه به هم می پیونددمان، نه چیزهایی را که همواره انگار به زور از محفل اجتماعی مان بیرون میراندمان.
واقعه ای یادم می آید که در جوانی برایم رخ داد ،در آنگاه در یکی از آن حالت های توضیح ناپذیر وجد بودم که بر هر کس میبیاست در دنیای دیگری رخ داده باشد،و آگر در پی اش نمیدویدم برایش دم نمی جنباندم ، احساساتم که با پخته تر شدن سن و سال نه تنها محو نمیشوند بلکه پر رنگتر میشوند، من بسیاری چیز های چشمگیر تر را دیده بودم اما نمیدانم ، پیش زمینه کافی بود که او را از برای خود به نامم، اینجوری زندگی میکنم.ولی در آن زمان با همه قوت تاثرش دچارم کرد یکی از آن تاثر هایی که هرگز نمیتوان زدودشان و بسیاری از کردار بعدی آدم را زیر نفوذ میگیرند.
.خلاصه: به سگی برخوردم یا بهتر بگویم بهش برنخوردم پیش رویم نمایان شد ،قبلش مدتی در تاریکی دویده بودم پر از پیش آگاهی از چیزهای بزرگ ،چیزهایی که ممکن است گمراه کننده بوده باشد زیرا همیشه دارایش بودم.
دیرگاهی در تاریکی دویده بودم ، بالا و پایین ، کور و کر به همه چیزراه نموده با هیچ جیز جزآرزویی مبهم و حالا ناگهان ایستادم با این احساس که در جای درستم و چون بالا را نگرسیتم دیدم روز درخشانی است کمی دمه ناک....سگی با عوعویی نایقینی به من سلام کرد،از توی جایی تاریک با صداهای هراسناکی که هرگز پیش از این نشنیده بودم ، سگ قدم در روشنی گذاشت ، او را دیده بودم ، نه نه ندیده بودم اما درباره اش شنیده بودم ، همین پیش زمینه کافی بود تا حادثه رقم بخورد .
اگر چه از صداهای که همراهی اش میکرد عمیقا بر اشفته بودم ، هر چه باشد سگ بود،سگ هایی مثل من و شما ؛چندین ماه در کنارم بود ، ولی مادام که هنوز مشغول این تاملات بودم دندان های تیزش بر بدنم غلبه یافت، حقیقتتا نفسم پس رفت خود را برداشت و از من دور راند و آن هم به نادلخواهم ، در حالی که چنان زوزه میکشیدم که انگار دردی داشتم، ذهنم پروایی جز این بانگ زوزه نداشت ... از هم اکنون از رمق گشته تر ،خرد گشته تر ، ضعیف تر از ان شدم. میخواستم به طرفش فریاد بزنم ازش بخواهم که برایم توضیح بدهد؟
ازش بپرسم چرا این کار را کرد ؟ بچه بودم و باور داشتم که می توانم از هر کس درباره هر چیز سوال بپرسم. او چرا مجازنبود با من بیاید ؟ آیا سگ نر دیگری در کنارش است ؟آیا جهان بر رویم واژگون شده است ؟چه رخ نموده است ؟ شاید او اصلا سگ نبود ؟ولی چگونه باید سگ نباشد ؟ انگار خیلی دلش میخواست به سوال هایم پاسخ دهد اما جلوی خودش را میگرفت ، ایا مجاز نبود؟ آیا سگ ها هم معبود دارند و میشود پیش خدایشان نفرین یا شکایت سگی را کرد؟ او از سگ بودنش هم حتی تجاوز کرده و فرومایه تر هم شده ...از فکرش خشمناک شدم و دلیل برای انتقام سخت پیدا کردم ، اما در قوانین ما انتقام از کسی که نمیشود از نقطه احساسی که نسبت به او وجود دارد گرفت ، آیا میشود آن سگ را دوست نداشت و از او انتقام گرفت ؟ نه نمی توانم ، اما اگر میتوانستم بی شک نفس کشیدن فراموشش میشد .
کسی میتواند چنین وظیفه دشواری را از من بطلبد؟
۹/۹/۸۸
3:31بامداد
جنوب سرزمین هرز
مرده خور
«ببشخید اگر مزاحم شدم...با اجازه شما مرخص میشوم»
بابک دردهای ما فوق بشر حس کرده بود. ساعت های نومیدی، ساعت های خوشی،سرگردانی و بدبختی رو میشناخت و دردهای فلسفی را که برای توده مردم وجود خارجی ندارد میدانست. ولی حالا خودش را بی اندازه تنها و گم گشته حس میکرد. سرتاسر برایش مسخره و دروغ شده بود . با خودش میگفت : از حاصل عمر چیست در درستم ؟ هیچ
این دختر بیشتر او را دیوانه میکرد ، دختر از او پله ساخته بود و بالا رفته بود ، در روزها و ساعت های نومیدی از بابک کمک گرفته بود و آرام شده بود، حالا هم به او احتیاجی نداشت و با حیله زنانه ای او را اندک اندک کنار کشیده بود ، بی آنکه فکر دیگری باشد ، تنها دلیلش برای بابک همین یک جمله و پست و تهی بود که باعث میشد خودش را تبرءه کند و گناه را گردن کسی که نمیخواست بیندازد: تنها یک جمله میگفت «درک کن» همین یک جمله کافی بود که خودش را از عذاب وجدانی که داشت به کل خلاص کند
» از طعام بد بپر هیز ای پسر،
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
آیا راست بود ؟ آیا اشتباه فکر نکرده بود ؟آیا خودش نتوانسته بود در این مجاهده فایق شود ؟آیا خود او لغزیده و یا او را اسباب دست خودش کرده و گول زده است ؟دانستن این مطلب برای او خیلی مهم بود . اگر راست است آیا همه زنان همینطور بوده اند و چیزهایی میگفتند که خودشان باور نداشته اند ؟ و یا انکه به مرشد او اختصاص دارد و میان پیغمبران او جرجیس را پیدا کرده ؟ آیا در اینصورت میتواند برود و همه شکنجه های روحی و همه بدبختی های خودش رابرای او تعریف بکند ؟آیا میشود مدتی در خیابان های خلوت دیوانه وار گشت زد بعد داخل جمعیت شد، بدون اینکه بچیزی فکر کرد ؟، میان همین جمعیتی که هفت سال آن ها را پست میشمرد ؟ و دیگر آن ها را پست نشمرد ؟
»نه خیلی متشکرم...ببخشید اگر اسباب زحمت شدم.بهتر است یک دوستی معمولی داشته باشیم..درک کن «
همه کابوس های هراسناکی که اغلب باو روی می اورد ، ایندفعه سخت تر و تند تر باو هجوم آور شده بود. بنظرش امد که زندگی او بیهوده بسر رفته ، یادگارهای شوریده و در هم این بیست سال از جلوش میگذشت، خودش را بدبخترین و بیفایده ترین جانوران حس کرد. دورهای های زندگی او از بشت ابر های سیاه و تاریک هویدا میشد ، برخی از تکه های ان ناگهان میدرخشید ، بعد در پس پرده پنهان میگشت، همه ، خسته کننده ،یکنواخت و جانگداز بود ، بچشم او همه انسان ها پست و بیهوده و دروغ گو بودند.
چه کشمکش های پوچی ! چه دوندگی های جفنگی ! از خودش میپرسید و و لبهاش را میگزید! مخصوصا این چند ماه با کسی که لیاقت احساسش را نداشته ، و مدام به او تهمت زده،در گوشه نشینی و تاریکی جوانی او بیهوده گذشته بود ،بدون خوشی ، بدون شادی،بدون عشق ، از همه کس بیزار و از خودش بیزار.
او دیگر هیچ عقیده ای را نمیتواند باور کند،او دیگر هیچ ادعای پوچ و خیالی را باور ندارد، حاصل اعتماد او فقط دروغ بود که نصیبش شده و رنگ های افتاب پرستی که در حال تغییر کردن است .
دم نوشت :
نه نمیتوانم تحمل کنم ، باهوش تر از انم که فرق خواستن و نخواستن ، دوست داشتن یا نداشتن را تشخیص بدهم،
به افتضاح مرا بیرون کردی ، نمیتوانم بازیچه ی دست کسی شوم که مدتی بازیچه دیگری بوده ،حالا میخواهد این مصیبت را بر روی من امتحان کند ! پست و تهی تر از این روش ندیده بودم.
دم نوشت 2 :
تو به خنده دار ترین روش ، خودت را دربرابر من مجهز کرده ای !
دم نوشت 3:
3،4 روز پیش تنها در تالار دانشگاه نشسته بودم دونفر روبرویم تخته نرد بازی میکردند،یکی از آنها که با صورت سرخ ، موهای بلند،سیگار را در موهای خود گذاشته بود و با قیافه احمقانه ای باو گوش میداد گفت : هرگز نشده که من سر قمار ببرم ، از ده مرتبه نه دفعه آن را میبازم ، من به آنها مات نگاه میکردم، چه میخواستم بگویم ؟ نمیدانم ، باری یادم آمد که آن دخترک هم همین حرف را میزند که هیچ نمیشود من در قمار عشق پیروز شوم ،همیشه این را با تمام وجود میگفت ، هر چه از او دلیل و برهان میخواستم و گامهای یکنواخت بر میداشتم ، دم به تله نمی داد، از جواب سر بالا گرفته تا ؛ نمیدانم ؛ همه را تحویلم میداد.
بدبختانه تمام حرکات و حرف های انسان ها در خاطرم میماند ،و ریز بینانه آنها را نحلیل میکنم ، خود خوری مییکنم و هیچ نمیگویم ،چون بقول خودت آمده ام که آرامش منتقل کنم نه سبب آشوب شوم، مثل عروسک خفه شوم وهیچ نگویم ،حیف که نتواستم بی عرضه باشم! حیف و صد حیف !
Rejection
به نظر دختر ریز نقشی است .با انکه باریک اندام است ، ممکن است باز خود را سفت در شکم بند و سینه بند بپوشاند.اگر روزی دستانش را بگیرم احساسی که از او دارم فقط اینگونه میتوانم بیان کنم ، که هیچ دستی را مثل دست او ندیده ام که تک تک انگشت هایش این قدر متمایز از همدیگر باشد. با این همه دستی یکسره بهنجار است.البته به گمانم که باید اینجور باشد
اگر می شد زندگی را ریز ریز کرد و هر ذره اش را جداگانه ارزیابی کرد، پس هر ذره زندگی من حتما مایه آزردگی دیگران میشود ، والبته او که هنوز مرا با این حال دگرگون نشناخته !
مطمعنم روزی همه چیزم احساس زیبایی اش را، احساس عدالتش را ؛ عادت هایش را ، سنت هایش را ، امیدهایش را پریشان کند چنین طبایع یکسره ناجور وجود دارند اما چرا پریشانش کنند ؟ چرا اصلا به او امید ندهند ؟ نمیدانم هر چه هست بیشتر به سراغ منفی ها میرود
هنوز هیچ رابطه ای میانمان نیست که او را ناگریز از رنج کشیدن کند ! او مرا ظاهرا دوست میدارد با همه بدی هایی که نمیدانم دارم یا ندارم ! دارد یا ندارد.
فقط لازم است که مرا بیگانه ای محض بشمارد که هستم ، و اعتراضی به بودنم ندارد، براستی مغتنمش میدارم، همین بس که وجودم را فراموش کند و هرگر خودم را بر توجهش تحمیل نمیکنم و هرگز تحمیل نخواهم کرد و هیچ نمیخواهم آشکار و پنهانی عذابش دهم !
او پروایی از تحولم نمیکنم تنها فکر و ذکر هر کداممان نفع شخصی در قضیه است که عبارت است از فرار از ترس هجوم بیگانه در کنار هر یک از ماست !
من همچنین یک جور مسولیتی را بر شانه هایم احساس میکنم و اگر دلتان بخواهد اینگونه بیان میکنم : هر چند که دخترک و من برای هم بیگانه ایم و هر چقدر که راست باشد که یگانه رابطه بینمان رنجشی ست که در او باعث میشود ، او با مکر زنانه راه میانه را در پیش گرفته ،خاموش میماند ولی همه نشانه های بیرونی شکاکی و دودلی احساس دوست داشتن نسبت به من را دارد ، اما نمیتواند توجه همگانی ام را به سمت این موضوع نکشد .
اگر روزی از وجودم خسته شود مهربان تر از ان است که آشکارا اعتراف کند که وجود من چه عذابی برایش است؛ کسر شانش میشود که از دستم فریاد رس بجوید،اما امیدوارم نفرتش را در ورای این همه خوبی نسیت به من بروز دهد که آرام تر میشوم، احساس میکند با امدنش آرامش را به زندگی خودم و خودش برگردانده اینکه زندگی اش به آرامش کشیده میشود لذت میبرم ، گاه و بی گاه وجودم را تحسین میکنم ،اما فکر اینکه ارامش کی به زندگی ام راه پیدا میکند عذابم میدهد باعت رنجشش میشوم اگر بگویم آنگونه که فکر میکند آرام نشده ام ،نه اصلا و ابدا ، چون اگر معلوم شود که رفتارم راستی راستی بیمارش میکند ، قلبم میگرد ،این حس دوست داشتنی که نسبت به او دارم سر خورده میشود ؛پس تنها راهی که برایم مانده ان است که بموقع خودم را تغییر بدهم،پیش از آنکه دنیا دخالت کند ،همانقدر که بغض دخترک را بکاهم ،نه آنکه یکسره ریشه کنش کنم که تصور ناپذیر است.وبراستی بارها از خودم پرسیده ام که ایا آن قدر از (خود) کنونی ام خشنودم که دلم نمیخواهد تغییرش دهم ؟
و آیا نمیشود تغییر های در خودم بدهم ، ولو این کار را نه از ان جهت بکنم که ضروری اش میدانم بلکه صرفا برای نرم کردن دل دخترک. صادقانه میگویم که کوشیده ام زحمت و مرارت کشیده ام ، که حال کنونی ام دگرگون شود و در این مدت کوتاه به توفیق های دست یافته ام !بیم این دارم که نا خشنودی اش از من بنیادی باشد! در آن زمان هیچی نمیتواند این احساس را از میان بردارد ،حتی از میان برداشتن خودم.
با او از دلتنگی هایم نمیگویم زیرا احساس میکنم دلخوشی یا دلخوشکنکی که این روزها با من دارد خراب میشود با او از نفس تنگی های زندگی نمیگویم ،نمیگویم چرا قلبم خراشیده شده چرا نمی توانم غم هایم را به رخش بکشم ،شاید احساس میکنم تاب و تحمل ندارد،شکستنی تر از آن است که بتواند خرده ایم را به هم چسباند، او را صادقانه و بی منت دوست میدارم بی آنکه بدانم چرا باید دوست داشنته باشم ، او مرا با سرعت هر چه تمام تر به سوی مجهولات میبرد .
دم نوشت :
در هوای بارانی زندگی که از زنندگی رنگ ها و بی حیایی خطوط اشیاء نفسم به تنگ امده ، مدتی است یک نوع ازادی و راحتی حس مییکنم و مثل اینکه او افکار تاریک مرا میشوید، بی اراده وقتی در ساعت های تنهایی در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست ، خیلی سختتر از همیشه میتوانم افکار سیاهم را پیدا کنم صورتش گه گاه به سراغم میاد ،تجسم صورت بیحالتش مثل نقاشی های رو قلبم ،جلو چشمم مجسم میشود .
دم نوشت 2 :
میخوام از باغچه سبز این روزا سبد خاطره هامو پر کنم ،
میخوام از عطر دوباره نو شدن شهر سر خوردگی ها مو پر کنم.
یادگار زخم
در یک لحظه افکارم منجمد شد ،صدا را با گوشم میشنیدم اما قادر به درک واقعیت نبودم، باورش گرچه سخت ، اما دست نیافتنی و دور از ذهن نبود، گرچه بارها و بارها این حادثه طبیعی را برای خود تکرار کرده بودم اما اظهار امیدواری میکردم در زمان دیگری رخ دهد و فکر دوباره ان را به وقت دیگری موکول میکردم .
کوشش های نکرده ام دیگر بیهوده است . چند ماهی میشد ارام شده بودم ، خودش میخواهد عذابم دهد نا خود اگاه اخباره زندگی اش به گوشم میخورد و زندگی منحصر به فرد در من تولید میشود ، چون زندگی ام مربوط به همه هیئت هایی میشود که دور او هستند....همه سایه هایی که دور او هستند هیچ گونه فکر و خبری به نظرم غیر طبیعی نمی اید....اما من در مقابل این همه غم چه میتوانم بکنم ؟ من ؟، من که بی ذوق وبی چاره هستم ،شرح حال من هیچ نکته برجسته ای ندارد نه پیش امد قابل توجهی در ان رخ داده و نه عنوانی داشته ام و نه مدرک مهمی در دست دارم ، همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده ام و همه دل خونی از من داشته اند و روی هم رفته موجود وازده ی بی مصرفی هستم ،قضاوت ان دختر درباره من همین بوده است و شاید حقیقت هم در همین باشد.
اه ، ای کاش قهرمان داستان کسی به جز ان غریبه بود ، مثلا من بودم ، اما من ! این پسرک محصور و گوشه گیر که شغل مضحک ،راز الود و دلهره اور و فراموش شده یک گورکن را بازی میکند چگونه میتواند قهرمان باشد ؟منی که فقط یاد گرفته ام به شرح یکی از ماجراهای زندگی معنوی خودم مشغول شوم چگونه قهرمان باشم ؟ چگونه قهرمان باشم وقتی قهرمان داستان مدت هاست معرفی شده ؟اصلا به من ربطی ندارد که درباره قهرمان داستان سخن بگویم میدانم که این قصه غصه اور تمام شده و به طرز دردناکی اهسته خاموش می شود به من چه ربطی دارد که فکرم را متوجه زندگی احمق ها و آن دختر و ان غریبه که الان وارث رسمی او شده بکنم ؟ آن ها که سالم هستند ، خوب میخورند ، خوب میخوابند،و خوب جماع میکنند و هرگز ذره ای از درد های من را حس نکرده اند و بال های نو میدی و مرگ هر دقیقه به سرو صورتشان سابیده نشده.، برای ان ها فقط یک چیز مهم است و ان آینده است .
درصدد ان هستم که این واقعه را با فهم خدادای خود ارزیابی کنم ، اما نمیتوان در این جا پای هرگونه منطق و استدلالی میلنگد و هر گونه باریک بینی و نکته گیری در این پهنه پهناور پاک بیهوده است ، وهر چه بیشتر در نخ آن فرو میروم کمتر راه به دهی میبرم . مطلب همان است که خود بارها گفته ام !!!
اما من که به قول دیگران همیشه خندان بوده ام و حرف های بامزه میزنم !!
ایا راست است ؟..آیا ممکن است از کسی نالان باشم که از اول هم نبوده است ؟ گاهی به خودم میگویم:
((تو انقدرجوان و بچه هستی ! گوشه نشینی برای پیران است، وقتیکه از کارو جنبش میافتند)) بعد به خودم میگویم:
(( راست است که من بچه ام اما گاها پیش امد هایم با اتفاقات بزرگان اشتباهی میشود))
؛ به نظرم گاهی وقایع را درک نمیکنم ،آنها لغزنده هستند و همیشه در حال تغییر غلظت !!
هر چه میخواهم به خود ارامش باطنی دهم و تقصیر را گردن دیگری بیندازم نمیتوانم ،مثل تصویر یک خواب است همچنان که در خواب زمان ،انسان ها و صحنه ها یکسان نیستند ، در من هم همه در تغییر و نوسان هستند، فضای خفقانی که از هفت سال پیش اهسته اهسته زندگی ام را فراگرفت امروز به اوج رسیده و نمیدانم کی باید تمام شود و یا تمامم کند !!!
کمی دورتر از من کسی زندگی میکند که هرگاه از کنار خانه اش عبور میکنم گردن کج کرده و زیر لب قرولند میگویم و سریعتر دور میشوم .هنوز خودم نمیدانم در صورت مواجهه شدن چه باید بگویم ایا نفرین کنم یا از کنارش مثل یک عابر عبور کنم ؟ اما این سوالاتی ست که جوابشان را نمیدانم اما او همان کسی است که نامم را حتی فراموش کرده چگونه توجهش را بربیایم ؟اصلا برای چه این کاررا بکنم ؟ مگر دیگری چه گناهی کرده که باید زندگی اش در اثر همنشینی با من زهر الود شود ؟ نه ، من هم همین طور نبوده ام و تا اندازه ای باورهای تلقین شده ای داشته ، اما با بقیه الهامات چگونه رفتار کنم ؟
نه نباید گول خورد ،زندگی یک زندان است ،زندان های گوناگون . ولی بعضی ها بدیوار زندان صورت میکشند و با ان خودشان را سرگرم میکنند ، بعضی ها میخواهند فرار بکنند ، و دستشان را بیهوده زخم میکنند و بعضی ها هم ماتم میگیرند ولی اصل کار اینست که باید خودمان رو گول بزنیم ،همیشه باید خودمان را گول بزنیم ،ولی وقتی میاید که ادم از گول خوردن خودش هم خسته میشود ....به نظرم امروز زبان در اختیارم نیست چون سالهاست که بجز با خودم با کسی دیگر حرف نزده ام و حالا حرارت تازه ای در خود حس میکنم.
دم نوشت :
الان نمیدانی چه جوابی دهی صورتت حالت مخصوص به خود گرفته است : خطی که از کنار لبت میگذرد و و در تماس با نوشته هایم گودتر و سخت تر هم میشود،اگر حرف بزنی پرک های بینی ت میلرزد ،حتی ممکن است پریدگی رنگ هم به تو سرایت کند !
خب هر کی هر چی میگه از خودشه .
تنها حقیقتی که از هر کی وجود داره خود همون شخصه ،هممون بی اراده از خودمون صحبت میکنیم حتی در موضوع های خارجی احساسات و مشاهدات خودمونو به زبون کسون دیگه میگیم. مشکلترین کارها اینه که کسی بتونه حقیقتا همونطوریکه هس بگه.
يادداشتهايي براي مخاطب احتمالي
چون برایم معجز بود که در حمام مثل یک تکه نمک آب نشده بودم!!!
گاهی اوقات فکر میکنم اگر میتوانستم گریه گنم دوباره به همه چیز برمیگشتم و خودم هم همین باور را دارم که سبک تر از قبل خواهم شد گاهی جلو آینه به خودم می گویم :
درد تو آنقدر عمیق است که ته چشمت گیر کرده و اگر گریه بکنی یا اشک از چشمت در می آید یا اصلا اشک در نمی آید.
افکاری که برایم می آید به هم مربوط نیست ، صدای خودم را در گلویم میشنوم ولی معنی کلمات را نمیفهمم. در سرم این صدا ها با صدا های دیگر مخلوط میشود . مثل وقتی که تب داشته باشم.
یادم است دو سال پیش کسی چیز ترسناکی برایم گفت .قسم به پیر و پیغمبر میخورد که راست میگوید و آن دختر با پسری سیه چرده ،لاغر و بد قواره که از بد روزگار من هم او را میشناختم ارتباط داشته است. گاهی اوقات وقتی او را میدیدم از زور خجالت میخواستم در زمین برو بروم ، اما روی هم رفته از سلیقه اش ایندفعه بدم نیامد.
پریرزو وقتی برای رفع تنهایی با سایه ام حرف میزدم، تلفن زنگ خورد و صدای آشنایی بود که مرا آهسته صدا میزد گمان میکنم که خود او بوده فکر کنم گاهی به فکر من می افتد باز هم جای شکرش باقی ست پس آنقدر ها هم سنگدل نبوده !
حتما میخواست بداند زنده هستم یا نه !! فقط می خواستم بداند که برای خاطر او بود که من اینگونه شده ام اگر میدانست من آسوده و خوشبخت میمردم آن وقت من خوشبخت ترین مردمان روی زمین بودم از وقتی آن صدای ظریف را شنیدم افکار بدم فرار کرد. نمیدانستم چه اشعه ای از صوتش تراوش کرده بود که به من تسکین می داد . این دفعه حالم بهتر شد در همین حال بودم که دوباره کسی زنگ زد بدون سلام کردن پرسید :
حالت چطوره ؟
من ازش پرسیدم: آیاتو آزاد نیستی ،آیا هر چی دلت بخواد نمیکنی به سلامتی من چکار داری؟
قطع کرد و اصلا هم دیگر زنگ نزد ...!
گویا من طرز حرف زدن با ادم های دنیا ،آدمهای زنده را فراموش کرده ام . زن و دختر هایی که گمان میکردم عاری از هر گونه احساسات هستند . اما او از این حرکت من رنجید . چندین بار خواستم بلند شوم
پیدایش کنم بروی دست وپایش بیفتم گریه کنم چون گمان میکنم اگر میتوانستم گریه کنم راحت میشدم، چند دقیقه ،چند ساعت و یا چند قرن هم میتوانم اگر بتوانم گریه کنم.پیش خودم فکر میکنم که از سنگدل ترین ها هستم ، این جمله را از کس دیگری هم شنیده بودم اما نه به این شدت !
اگر میتوانستم ثابت باشم و اشک بریزم از یک کیف ورای بشری ،کیفی که فقط من میتوانستم بکنم و خدا هم اگر وجود داشت نمی توانست تا این اندازه کیف کند. در آن به برتری خودم پی میبردم به آنها ، به طبیعت به خدا حس میکردم . به خدا هایی که زاییده شهوت بشر هستند. من خودم یک خدا نما شده ام ، از خدا هم بزرگترم ،چون یک جاودانگی و لایتنهایی در خودم حس میکنم . در این چند سال به این نتیجه رسیده ام که من مثل یک نفر لال که هر کلمه را مجبور است تکرار کند و مثل یک نفر شعر را که به آخر میرساند دوباره از سرنو شروع میکند. و آوازش مثل ارتعاش ناله ی اره در گوشت تن رخنه میکند.... فریاد میکشم و دوباره خاموش میشوم!!!
دم نوشت:
به خودم میگویم تو احمقی ، چرا زودتر شر خودت رانمیکنی؟منتظر چه هستی ؟هنوز چه توقعی داری ؟خودت را تخته کن و د برو که رفتی!...تو احمقی....تو احمقی ....من با هوا حرف میزنم! نه ،کسی تصمیم به خود کشی نمیگیرد ،خود کشی با بعضی ها هست . درخمیره و در سرشت آنهاست ،نمیتوانند از دستش بگریزند .این سرنوشت است که فرمانروایی دارد و در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام ،حالا دیگر نمی توانم از دستش بگریزند ،نمیتوانم از خودم فرار کنم.
گاهی می اندیشم که چیزی به نام سرنوشت وجود نداره ما ها گزینه های زیادی داریم برای خویش من با انها فرق دارم من نمیتوانم ، باید یه راه حلی پیدا شود ،اینگونه نمیشود !
این درست است که سرنوشت هر کسی رو یپیشانیش نوشته شده ،من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم ،دنیا، مردم ،مردم همه اش بچشمم یک بازیچه ،یک ننگ ،یک چیز پوچ و بی معنی ست .
این روز ها شاید بتوانم من را جور دیگری معنی کنم!!! یک من بهتر....
هفت سال رفت...
گفتم که دلم تنگ شده بود دیدی بلاخره پیدایت کردم ؟ دلم تنگ شده بود وقتی نیامدی ، روز های بعد هم نیامدی ،یک سال گذشت ، دو سال گذشت ،هفت سال رفت..
هر روز کمی بیش از پیش احساس تنهایی کردم و دل برایت تنگ شد.
دلم این همه وقت ، تنهایی برایم قصه خواند ، حرف زد ، اشک هایم را پاک کرد، مرا خنداند،
به رویای با تو بودن برد تا احساس تنهایی نکنم ،اما تو نبودی بگویم که چقدر دیدن غصه هایم ، دل را غمگین کرد.
او غصه هایش را قایم میکرد و من غمگینی ام را .
اما فکر میکنم میدانستی که من غمگین میشوم .از غصه دار بودنم و میدانستم غصه هایم را نمیفهمی ...
آن وقت، وقت بی وقت ، دنبال تنهایی میگشتم وبه دنبال تو ، به دنبال یک سایه !!
کجایی ؟ این جا تنها بودی اگر من پیشت می امدم ؟ کنارت می ماندم ؟ گفتم که دلم تنگ شده بود .
من همشه گمان میکردم که خاموشی بهترین چیز هاست ، گمان میکردم که بهتر است ادم کنار دریا مثل پرندگان بال و پر خود را بگسنراند و تنها بنشیند –و لی حال دیگر دست خودم نیست چون چیزی که نباید بشود شد – کی میداند ، شاید همین الان یا یک ساعت دیگر حادثه ای برایم اتفاق بیافتد حادثه ای که مدتها به انتظارش نشسته ام . حالا میخواهم سرتاسر زندگی خودم رابه دیگران نشان دهم .دوست دارم قبل از اینکه بروم درد هایی که مرا خرده خرده میتراشد برای دیگران بنویسم چون به این وسیله بهتر میتوان افکار خودم را مرتب و منظم بکنم ، من احتیاجی به خواننده ندارم چون میدانم کسی نمیخواند و و اگر میخواند چیزی دستگیرش نمیشود، من محناجم ، بیش از همه محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم به روح خودم ارتباط دهم – این سایه ی خودم ارتباط دهم – این سایه ی شومی که همه جا و همه وقت به دنبال من میاید .شاید این سایه بهتر از من میفهمد ! من فقط میتوانم با روحم و سایه ام ارتباط برقرار کنم و خوب حرف بزنم . اوست که مرا وادار به زندگی کردن میکند ، فقط او مرا میشناسد او حتما میفهمد...
من خودم را خوب میشناسم ، شکسته وناخوش ، من میترسم از دریچه چشمانم به بیرون نگاه کنم ،در آینه به خودم نگاه کنم ،اما برای اینکه بتوانم زندگی خودم را برای سایرین و حتی سایه ام ، سایه ی خمیده ام شرح بدهم باید یک حکایت نقل بکنم ، چقدر حکایت هایی راجع به ایام طفولیت ، راجع به عشق وجود دارد ، من از قصه و عبارت پردازی خسته شده ام ، من نمیدانم کجا هستم و این تکه آسمان بالای سرم،یا این زمینی که رویش زندگی میکنم ، مال نیشابور یا اهواز یا برلین است در هر صورت من بعد از ان اتفاق بعد از او من دیگر به هیچ چیز اطمینان ندارم.
من از بس چیز های متناقص دیده و حرف های جور وارجور شنیده ام و از بس که دیدچشم هایم روی سطح اشیا مختلف سابیده شده – این قشر نازک و سختی که روح پشت ان است ، حالا هیچ چیز را باور نخواهم کرد ، به حقایق آشکار ونهان همین الان هم شک دارم نمیدانم اگر انگشتانم را به سنگ گوشه ی حیاطمان بزنم و از او بپرسم : آیا ثابت و محکم هستی در صورت جواب مثبت ، باید حرف او را باور کنم یا نه .
باید سرتاسر این اتفاقات زندگی خودم را نقل کنم ، از کجا باید شروع کرد ، چون همه فکر هایی که عجالتا در کله ام میجوشد مال همین الان است یک اتفاق دیروزممکن است برای من کهنه تر و بی تاثیر تر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد.
شاید از انجایی که رابطه من با دنیای زنده ها بریده شده ، یادگار های گذشته جلو چشمم نقش میبندد- گذشته ، آینده، ساعت ، روز ، ماه و سال برایم همه یکسان است. مراحل محتلف بچگی و نوجوانی برای من جز حرف های پوچ چیز دیگری نیست .
اندکی از هفت سال گذشته سخن میگویم شاید آرام شدم ، از روزی که آن چشم ها را دیدم ، آن گویی های براق ممدوح و ممزوج را دیدم . همیشه میترسیدم او از دست برود و او مال من نشود ، آیا حقیقتا مایل بودم او را داشته باشم یا نه ، آیا اخلاق ورفتار او مرا شیفته ی خودش کرده بود یا چون در رو یاهایم همیشه یک دختر قد کوتاه و ریز ه پیزه ، با تملق گویی و شیرین زبانی دلنشین را دیده بودم او را نیمه ی گمشده ام میدانستم ؟ نه نمیدانم تنها یک چیز میدانم : این دختر ،این جادو، نمیدانم چه زهری در روح من ، در هستی ام ریخته است که نه تنها او را میخواهم ، بلکه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم دارد ، فریاد می کشد که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکند که با او در یک جزیره ی گمشده ای باشم که ادمیزاد در انجا وجود نداشته باشد ، آرزو میکنم که یک زمین لرزه یا طوفان و یا یک صاعقه ی آسمانی همه آن هایی که طعم او را چشیده اند منفجر بشوند . اما آن وقت او غریبه دیگری یا حتی یک سوسمار یا یک اژدها را به من ترجیح نمیدهد؟
کاش میتوانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم اهسته بخوابم .
خواب راحت وبی دغدغه بیدار که میشدم رو ی گونه هایم سرخ به رنگ گوشت سرخ شده بود ، یادم میاید زمانی که او را گم کردم ، از زمانی که یک فاصله زمانی و مکانی عمیق بین من و او افتاد ، حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است .اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یک طرفه بود و جوابی برایم نداشت ، زیرا او هیچوقت با این احساسات مراندیده بود او هیچ وقت مرا ندید، ولی من احتیاج به او داشتم احتیاج به این چشم ها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که هممه مشکلات فلسفی و همه معماهای الهی را حل بکند به یک نگاه او، یک جواب او، دیگر رمز واسراری برایم وجود نداشت . ولی افسوس هیچ وقت این همه سوالات به سر منزل حل شدن نرسیدند.
به نظرم می یادکه تمام هستی من سر یک چنگک باریک آویخته شده و در ته چاه عمیق وتاریکی اویزان هستم
پ ن 2 :
امروز صبح كه آفتاب را ديدم، به بهار وداع گفتم و سلامی کردم به 20 تابستان زندگی ام ،تایستانی که با خود روزی را به همراه می اورد که گا و بی گاه منتظرش بودم .. تابستان امده است میدانم سال بعد دیگر بهار را نخواهم دید.
پ ن 3 :
روز هایی که بتوانم خودم رابه خاطراتم بسپارم و غرق آنها شوم اندکند. چند سال است که تنها به روز های پیش رو فکر کرده ام ؟
برای یک کشتی غرق شده هر بادی که
بوزد باد مخالف است .(پاسخ به همه نظرات دوستان عزیزم)
گور راهه...
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا چه كسي به تو ميگويد؟
ان زمان كه خبر مرگ مرا از كسي ميشنوي !
روي تو را كاشكي ميديدم: شانه بالا زدنت را بي قيد
و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد / و تكان دادن سر را كه عجب عاقبت مرد ؟/ افسوس كاش ميديدم...
چه را ميديدي زجه هايم ؟ يا سكوتم ؟ همين الان ببين
اه بگو
بي خيال بگو هر كي يه قسمتي داره بگو فراموش ميكنه ...
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه :
من تنها هستم .
هزار جور فكر هاي شگفت انگيز در مغزم ميچرخد ، ميگردد. همه آنها را ميبينم ،اما براي نوشتن كوچكترين احساسات يا كوچكترين خيال گذرنده اي ، بايد سرتاسر زندگي خودم را شرح بدهم آن ممكن نيست. اين انديشه ها،اين احساسات نتيجه يك دوره زندگاني من است ، درنتيجه طرز زندگاني افكار موروثي انچه ديده شنيده ، خوانده ،حس كرده يا سنجيده ام . همه آنها وجود موهوم ومزخرف مرا ساخته .
در رختخوابم ميغلتم ،ياداداشتهاي خاطره ام را بهم ميزنم ،انديشه هاي پريشان و ديوانه، مغزم را فشار ميدهد،پشت سرم درد ميگيرد، تير ميكشد ،شقيقه هايم داغ شده ، بخودم ميپيچم .لحاف را جلو چشمم نگه ميدارم ، فكر ميكنم ، خسته شدم ،خوب ميتوانستم كاسه سر خودم را باز كنم و همه اين توده نرم خاكستري رنگ پيچ پيچ كله خودم را در آورده بيندازم دور ، بيندازم جلو سگ.
هيچكس نميتواند پي ببرد . هيچ كس نميتواند باور نخواهد كرد ، به كسيكه دستش از همه جا كوتاه بشود
مي گويند : برو سرت را بگذار بمير . اما وقتي كه مرگ هم پشتش را به آدم ميكند ؛ مرگي كه نمايد و نمي خواهد بيايد...!
همه از مرگ ميترسند من از زندگي سمج خودم .
چه هوس هاي به سرم ميزند ! همين طور كه خوابيده بودم دلم ميخواست بچه كوچك بودم ،مادر كه برايم قصه ميگفت و آب دهان خودش را فرو ميداد اينجا بالاي سرم نشسته بود همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم ، او با اب و تاب برايم قصه ميگفت و آهسته چشمهايم بهم ميرفت.فكر ميكنم ميبينم كه بعضي از تيكه هاي بچگي بخوبي يادم ميايد ؛ مثل اينست كه ديروز بوده ،ميبينم با بچگيم آنقدر ها فاصله ندارم حالا سر تاسر زندگي سياه ، پست و بي هوده خودم را مي بينم . آيا ان وقت خوشحال بودم ؟نه خوب يادم است . آن وقت بيشتر حساس بودم ، ان وقت هم مقلد و بازيگوش بودم اما آب زير كاه نبودم شايد ظاهرا ميخنديدم ويا بازي ميكردم ، ولي در باطن كمترين زخم زبان يا كوچكترين پيش امد نا گوار وبيهوده ساعتهاي دراز فكر مرا بخود مشغول ميداشت و خودم خودم را ميخوردم .اصلا مرده شور اين طبيعت مرا ببرد، حق به جانب انهايي است كه ميگويند بهشت ودوزخ درخود اشخاص است . بعضي ها خوش بدنيا مياند وبعضي ها نا خوش.
فهميده بودم چهار شنبه برميگرده . خواستم برم ببينمش اما چه نيرويي مرا ميتوانست از اين چهار ديواري در بياورد .فكرش را غورط دادم .
بوي تند الكل معده ام حالم را بهم ميزند .انگار انبار مهمات است .آماده اتش زدن و به اتش كشيدن .
عكس خويشان خودم را در اودرم ونگاه كردم هر كدام از انها مطابق مشاهدات خودم پيش چشمم مجسم شده بودند . همه انها را دوست داشتم و دوست نداشتم وميخواستم ببينم و نميخواستم .نه يادگار هاي انها زياد جلو چشمم روشن بود ، عكس ها را پاره كردم ديدم كه يك ادم مهرباني نبوده ام من سخت خشن وبي زار درست شده ام شايد اينطور نبودم و تا اندازه اي هم زندگي و روزگار مرا اينطور كرد .
يادم ميايد براي امتحان داخل مردم شدم ، خواستم تقليد سايرين رو دربيارم ، ديدم خودمو مسخره كرده ام ، هر چي رو كه لذت تصور ميكنند همه رو كم يا زياد امتحان كردم ديدم كيف هاي ديگرون به درد من نمي خوره و چه لذتي داره وقتي كه سال جديد ميياد و همه ميگن عيد شده وسال نو مبارك ؟ در صورتي كه هيچ كس تغيير نكرده همه همون جوري هستند كه ديروز بوده اند .حس ميكنم كه هميشه ودر هر جا خارجي هستم و هيچ رابطه ايي با سايرين مردم ندارم . من نميتونم خودم رو به فراخور زندگي ساير ين در بياورم . هميشه با خودم گفته ام روزي از جامعه فرار خواهم كرد و در يه دهكده يا جاي دور منزوي خواهم شد . اما نميخوام انزوار رو وسيله شهرت ونودوني خودم بكنم .من نمي خوام خودم رو محكوم افكار كسي كنم و يا مقلد كسي بشم .
بدرقه 3 (صدای مرگ)
دیشب وقتی پس از مدتی کلنجار رفتن با خودم توانستم بخوابم صدای لا اله الله مرا متوجه خودش کرد همه رهگذران از راه خودشان بر می گشتند و هفت قدم دنبال تابوت میرفتند . حتی کسانی که کمترین ارتباط معنوی با من داشتند ازراه وهدفشان بر می گشتند و هفت قدم تا تابوت میرفتند . ولی ان دختر از سر جای خودش حتی جم نخورد همه مردم چه صورت جدی به خودشان گرفته بودند .! شاید یاد فلسفه مرگ وان دنیا افتاده بودند . مثل اینکه مامور امرزش زنده ها بودم ! – ولی تمام این مسخره بازی ها در من هیچ تاثیری نداشت . برعکس کیف میکردم که رقیبان و رجاله ها اگر چه موقتی و دروغی اما اقلا چند ثانیه عوالم مرا طی می کردند – ناگهان از خواب بیدار شدم . در و دیوار اتاقم تاریکتر وغلیض تر از سیاهی بود مثل همیشه .ایا اطاق من یک تابوت نبود رختخواب من سردتر و تاریکتر از گور نبود ؟ تخت و رختخوابی که همیشه افتاده ومرا دعوت به خوابیدن میکرد !-چندین بار این فکر برایم امده بود که در تابوت هستم –شبها به نظرم اطاقم کو چک می شود و مرا فشارمی دهد .ایا در گور همین احساس را نمی کنند ؟ ایا کسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد ؟ اگر چه خون در بدن می ایستد و بعد ازیک شبانه روز بعضی از اعضا بدن شروع به تجزیه شدن میکنند ولی تا مدتی بعد از مرگ موی سر وناخن می روید ایا احساسات و فکر هم بعد از ایستادن قلب ازبین میروند و یا تا مدتی از باقیمانده ی خونی که در عروق کوچک هست زندگی مبهمی را دنبال میکنند ؟ حس مرگ خودش ترسناک است چه برسد به اینکه حس بکنی مرده ای ؟ پیرهای هستند که با لبخند میمیرند مثل اینکه خواب به خواب میمیرند و یا پیه سوزی که خاموش میشود. اما یکنفر جوان قوی که ناگهان میمیرد و همه قوای بدنش تا مدتی بر ضد مرگ میجنگد چه احساسی خواهد داشت ؟
بارها به فکر مرگ وتجزیه ذرات تنم افتاده ام بطوری که این فکر مرا نمیترساند –برعکس ارزوی حقیقی میکنم که نیست ونابود بشوم ، از تنها چیزی که میترسم که ذرات تنم در ذرات تن آن غریبه ای برود که آن دختر را از من دزدید . این فکر برایم تحمل نا پذیر است گاهی دلم می خواهد که پس از مرگ دست های دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همه ذرات تن خودم را به دقت جمع اوری میکردم و دو دستی نگه میداشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن ان غریبه نرود .
گاهی فکر میکنم انچه را که می بینم ، کسانی که دم مرگ هستند انها هم میبینند. اضطراب وهول و هوس و میل زندگی در من فرو کش کرده ، از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده ارامش مخصوصی در خودم حس میکنم تنها چیزی که از من دل جوی میکند امید نیستی پس از مرگ است –فکر زندگی دوباره مرا میترساند من هنوز در این دنیای که در ان زندگی میکنم انس نگرفته ام . دنیای دیگر به چه درد من میخورد ؟ حس میکنم این دنیا برای من نیست برای یک دسته ادمهای بی حیا ، پررو ، گدامنش ، معلومات فروش و چارور دار و چشم ودل گرسنه است ُ برای کسانی که برای فراخور دنیا افریده شده اند و از زورمندان زمین واسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم تکان میدهد گدای میکنند و تملق میگویند- فکر زندگی دوباره مرا میترساند و خسته میکند – نه من احتیاجی به دیدن این همه دنیاهای قی اور و این همه قیافه های نکبت بار را ندارم – مگر انکه خدا انقدر ندید بدیده بوده که دنیاهای خودش را به چشم من بکشد ؟- اما من تعریفی دروغی نمیتوانم بکنم و در صورتی که زندگی جدیدی راباید طی کرد ارزومندم که فکر و احساسات کرخت و کنده شده وبی هویت میداشتم . بدون زحمت نفس میکشیدم و بی انکه احساس خستگی کنم ، میتوانستم در سایه ستون های یک معبد برای خودم زندگی را بسر ببرم – پرسه میزدم بطوری که افتاب چشمم را نمیزد ، حرف مردم و و صدای زندگی گوشم را نمیخراشید .
هرچه بیشتر در خودم فرو میروم ، مثل جانورانی که زمستان در یک سوراخ پنهان میشوند ، صدای دیگران را با گوشم می شنوم و صدای خودم را در گلویم میشنوم –تنهای و انزوای که پشت سرم پنهان شده مانند شب های ازلی غلیظ و متراکم است ، شب های که تاریکی چسبنده غلیظ و مسری دارند و منتظرند روی سر شهرهای خلوت که پر از خواب های شهوت و کینه است فرود بیایند – ولی من در مقابل این گلوی که در مقابل خودم هستم بیش از یک نوع اثبات مطلق و مجنون چیز دیگری نیستم – فشاری که در موقع تولید مثل دو نفر را برای دفع تنهای به هم میچسباند درنتیجه همین جنبه ی جنون امیزاست که در هر کس وجود دارد و با تاسفی امیخته است که اهسته به سوی عمق مرگ متمایل میشود .. .
حضور مرگ همه موهومات رانیست و نابود میکند . ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که مارا از فریب های زندگی نجات میدهد و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و به سوی خودش می خواند – در سن هایی که ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث میکنیم برای این است که صدای مرگ را بشنویم . و در تمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره میکند ُایا برای هر کسی اتفاق نیافتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدری در فکر غوطه ور شود که از زمان و مکان خودش بیخبر باشد و نداند که چه فکر میکند ؟ ان وقت بعد باید بکوشد برای اینکه به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره اگاه اشنا بشود – این صدای مرگ است .
در این رختخواب نمناک که وقتی پلک های چشمم سنگین میشود میخواهم خودم را تسلیم نیستی و شب جاودانی کنم همه یاد بودها ی گمشده و ترس های فراموش شده ام ، از سرنو جان میگیرد : ترس اینکه پرهای متکا تیغه خنجر بشود . دگمه سیتره ام بی اندازه بزرگ به اندازه سنگ اسیا بشود ترس اینکه نان لواشی که به زمین میافتد مثل شیشه بشکند – دلواپسی اینکه اگر خوابم ببرد شهر اتش بگیرد وسواس اینکه پاهای سگ بیابانی کنار خانه مثل سم اسب صدا بدهد ، دلهره اینکه ان غریبه ای که قلب ان دختر را ربوده انقدر به زندگی ام بخندد که نتواند جلو خنده اش را بگیرد، ترس اینکه کرم توی پاشویه حوض خانه مان مار هندی بشود ترس اینکه رختخوابم سنگ قبر بشود و به وسیله ی لولا دور خودش بلغزد، مرا مدفون بکند و دندان های مرمر به هم قفل بشود، هول وهراس اینکه صدایم ببرد و هر چه فریاد بزنم کسی به دادم نرسد ...
زندگی با خونسردی و با بی اعتنای صورتک هر کسی را به خودش ظاهر میسازد ، گویا هر کسی چندین صورت با خودش دارد – بعضی ها فقط یکی از این صورتک ها را استعمال میکنند که طبیعتا چرک میشود و چین و چروک میخورد ،این دسته صرفه جو هستند .دسته دیگر صورتک های خودشان را برای زاد و ولد خودشان نگه میدارند. بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر میدهند ولی همین که پا به سن گذاشتند میفهمند که اخرین صورتک انها بوده وبه زودی مستعل و خراب میشود ، ان وقت صورت حقیقی انها از پشت صورتک اخری بیرون می اید .
پ ن : نمیدانم دیوار های اطاقم چه تاثیر زهرالودی با خودش دارد که افکار مرا مسموم میکند
من حتم دارم که قبل ها یک نفر خونی ، یک نفر دیوانه ی زنجیری ُدر این اطاق بوده نه تنها دیوارهای اطاقم بلکه منظره بیرون ، آن مرد دزد غریبه که ان دختر را دزدید، ، آن دخترُ آن کسی که بزرگم کرد، کسانی که از اسرارم اگاه نیستند،و همه کس...
و همچنین ظرفی که در آن غدا میخورم ، لباس های که تنم میکنم ، و همه این ها دست به یکی کرده اند برای اینکه این افکار را در من تولید بکنند .
جنون برزخ (زندگی)
در زندگی زخم های هست که مثل خوره روح انسان را اهسته در انزوا میخورد ومیتراشد. این درد ها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارندکه این درد ها را جزو اتفاقات و پیش امد های روزمره بشمارند. اگر کسی از درد خود بگوید یا بنویسد مردم بر عقاید خودشان سعی مکینندانرا با لبخند شکاک و تمسخر امیز تلقی بکند-زیرا بشر هنوز چاره و دوای برایش پیدا نکرده وتنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است –ولی افسوس که تاثیر این گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت می افزاید.
اگر تصمیم بر نوشتن گرفته ام برای این این است که خودم رو بهتر بشناسم ،من سعی خواهم کرد انچه را که در یادم هست انچه را که در ارتباط وقایع در ذهنم مانده بنویسم شاید بتوانم راجب به ان یک قضاوت کلی بکنم : نه خودم اطمینان حاصل کنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم ، چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند و یا نکنند فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم –زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگاه دارم و اگر که تصمیم گرفتم دل نوشته هایم رادر این جا بنویسم فقط برای اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم سایه ای که روی دیوار خمیده و مثل اینست که هر چه مینویسم با اشتهای هر چه تمام تر میبلعد –برای اوست که میخواهم ازمایشی بکنم : ببنیم که شاید بهتر بتوانیم هم دیگر را بهتر بشناسم .
افکار پوچ !-باشد. ولی از هر حقیقتی مرا بیشتر شکنجه می کند،که ایا این مردم که که شبیه من هستند که ظاهرا" احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟
ایا یک مشت سایه نیستند که فقط برای گول زدن و مسخره کردن من بوجود امده اند؟ ایا انچه که میبینم حس میکنم و میسنجم سر تاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد ؟
در این دنیای پست تراز فقر برای اولین بار گمان کردم که زندگی من یک شعاع افتاب درخشید- اما افسوس این شعاع افتاب نبود بلکه یک پرتو گذنده . یک ستاره یک پرنده بود که به صورت یک فرشته به من تجلی کرد و در روشنای ان یک لحظه.. فقط چند دقیقه .. به اندازه یک خواب کوتاه نیم وعده .. و در روشنای ان صورت زیبا و خندان همه بدبختی های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه ان پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد نه،نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگاه دارم 6 سال و بیشتر می گذرد که پی او را گم کرده ام ولی یادگار چشم های جادوید با شراره ی کشنده چشم هایش در زندگی من همیشه خواهد ماند- چطور میتوانم ان را فراموش کنم که انقدر وابسته به زندگی او هستم ؟ نه اسم او را هر گز فراموش نخواهم کرد اورا متعلق به این دنیای پست درنده نمیدانم ،نه ، اسم اورا نباید الوده به چیزهای زمینی بکنم بعد از او من خودم را از جرگه ی احمق ها و خوشبخت ها به کلی بیرون کشیدم .
باید همه اینها را بنویسم تا ببینم که به خودم مشتبه نشده یاشم ، باید همه این ها را به سایه خودم که روی دیوار افتاده است تو ضیح بدم ،اری
امیدوارم که بتوانم چند صباحی دیگر با شما باشم
اینک در غربت
روز _مرگی
گاهی وقت ها نوشتن سخت میشه حتی اگه خیال کنی که داره بارون میاد و قلم و کاغذ هم رو میز باشه!
حتی اگه 100بار بگی ((تو همه اندیشه ای )) بازم نمی تونی بنویسی !! اینی همه از پراکندگی منه که
نوشتن رو سخت می کنه....کلمه بی معنی است و زمان سکوت دل سپردن است........
چه ميدونم از چي بگم ، از هرچي بگم باز تكراري بيش نيست
بگم اعصابم بهم ريخته ، بگم حال روحيم زیاد خوب نیست ، بگم بهم ريخته م ، بگم هنوزم امیدوارم ، بگم هنوزم دوستش دارم، بگم...... آخه ديگه گفتن نداره ، بهر حال همهء اينها جزئي از زندگيم شدن
در اين زندگي و يا شايد مردگي باتلاقي هست كه در حال فرو رفتن در آنم
ديگه كار از گريه و درددل و اين حرفا گذشته
بحث سر زنده موندنه ، بحث سر زندگيه
ديگه حوصلهء جروبحث با بقيه رو ندارم ، حوصلهء فهموندن به ديگرانو ندارم كه درونم چي ميگذره و چمه
دوست ندارم مثل خيلي ها خودمو گول بزنم و به تكرار ادامه بدم
تنها چیزی که تونستم توی این مدت بنویسم همین چند خط پایینه . که دیگه بیشتر از این نتونستم!!
کاش توانی در من یا دیگری بود که می توانست عقربه های زمان را
از حرکت باز دارد ....
کاش میشد افسوس زمان را نخورد و آرام زیست ...
کاش با اندکی ( ؟؟؟؟ ) دل آزرده نمی شدیم ......
کاش نمی آمد روزی که ....
ای کاش و باز هم ای کاش ..... تکرار ای کاش ها چاره نیست
زندگی با غم ای کاش ها آلوده شد و داغ کاش ها نیز چیزی به بار
نخواهد داشت جز سوز افسوس ....
افسوس نیز باطنی جز حسرت ندارد و حسرت نیز ....
بی خیال ..... واسه شما مهم نیست ولی واسه من .....
اونم بی خیال یا به قولی اونم بمونه ......
ولی کاش آینده یا نیاید و اگر می آید زود تر برود ......
دوست دارم زودتر هر چه زود تر بار آینده بسته بشه .....
از انتظار آینده و آینده ی آینده خسته شدم ..... خیلی خسته ام
پ.ن: ببخشید اگه رنگ نوشته کمی غمگین شد .خب روزگاره پستی وبلندی داره همیشه اینجور نیست اینو خودم میدونم .ولی باید همین احساسات رو هر چند زشت بنویسم تا اینجوری وقتی خوشی یه روزی اومد سراغم .یاد این روزها هم بیفتم.
(ممکنه حضورم به دلایلی کم رنگ بشه )
پ.ن۲ :
بلاخره همون که بهش میگفتم خدا اولین چراغ سبز رو نشون داد . همیشه فکر میکردم زندگیم تا اخره عمر همینه و هیچ وقت تغییر چندانی نمیکنه . نمی دونم این کارش رو بگم شانس تلاش خودم یا از سر لطفش بزارم در هر صورت بزرگ ترین نشانه بود .
میدونست...!! اره خوب میدونست اگه بخوام اینجا بمونم از اینی که هستم بدتر میشدم . این اولین تجربه تو زندگیم که اینقدر به اینده امیدوار شدم . و برعکس مطلب بالای خودم دوست دارم اینده هر چه زدوتر بیاد و من اون رو تجربه کنم . ولی خوب میدونم که اسون نیست . خیلی سخته ...
همیشه فکر میکردم تجربه یعنی اشتباهات گذشته ولی الان که فکر میکنم میبینم زیادم حرف درستی نبود. این یکی تجربه بزرگیه . و همه چی رو باید تحمل کنم .حتی دوری از اونی که هیچ وقت وجود نداشت و هیچ وقت نزدیکم نبود ولی خب من حس میکردم میتونم حداقل ببینمش .اما حالا دیگه نمی خوام ببینمش حتی ۱ ثانیه ..نه اینکه عشقم تمام شد واسه اینکه فراموشش کنم . این واسه خودم بهتره واسه اون که هیچ وقت فرقی نمیکرد.
بگذریم یا شاید بیخیالش ... اینده مهم تر(شاید ؟) هستش .خدا کنه بتونم از لطفی که در حقم قاعل شده موفق بیرون بیام . وای باید بازم کمکم کنه تنها نمی تونم ...تنهای سخته .. خدا کمکم میکنی دوباره ؟ خدایا باهام باش .. تازه فهمیدم تنها نیستم با اینکه لیاقت نداشتم تو بازم پشتم بودی . و نزاشتی از اینی که هستم بدتر بشم ....
پنج سال و نه ماه گذشت
يه روز صبح پا ميشي ، ميري جلوي آينه و خودت رو مي بيني . رنجور شدي ، لاغر و نحيف ، شكسته و خموده ، حالا مدتهاست كه گذشته . روحت مرده . قلبت مرده . ديگه نمي تپه . براي هيچ كس نمي تپه .و تو بايدبه ديگران دروغ بگي که فراموشش کردی ودیگه دوسش نداری ازش متنفر شدی. بايد بگي من خوبم و همه چيز رو به راهه . دفترچه خاطراتت رو باز مي كني و در آخرين برگش مي نويسي اين منم دلقك خنده به لب روزگار ، اما دلي نحيف دارم تصمیم میگیری بنویسی نمیدونی قراره یه روزی نوشته هات رو بخونه یا نه .
هرگزحسرتی هیچ کجای دنیا این چنین جمع نمیشود که در همین ۳ واژه کوتاه:او دوستم ندارد!
پ.ن:
امابايد بنويسم عادت ندارم با کسی درددل کنم هميشه می نويسم تا خالی بشم ديگه دلم واسه نا گفته ها جايی نداره! ديگه سکوت بسه هرچند ديگه خيلی ديره.. نميدونم خودمو به خاطر عشق تحسين کنم يا نفرين؟خدايا همه اوناييکه طعم عشق و چشيدن مثه منن؟
می دونم هرکس تو دنيا حق انتخاب داره انتخاب من تو بودی و انتخاب تو اون!
دردم از اين نيست چون هميشه خواستم نقش آدمای منطقيو بازی کنم..دردم اينه که تا جايی که مي تونستی بازيم دادی..روز به روز بيشتر عاشق شدم و بيشتر سکوت کردم شايد اشتباهم تو نگفتنم بود تو سکوتم..
نمی دونستم اين حق و دارم که تو رو فقط واسه خودم بخوام يا نه؟اما من خواستمت اما واسه بدست اوردنت هيچ کاری نکردم.چون می دونستم تو نمی خوای...این حس همیشه با من بود..نمی خواستم خودم بهت تحمیل کنم هیچوقت اینجور ادمی نبودم امیدوارم حداقل این اخلاقامو شناخته باشی..همیشه تو پیش قدم شدی تا منم یک هزارم حرفای دلمو بهت بگم اخه اینجوری بهتر بود اینجوری حداقل مطمئن بودم مجبور نیستی وخودت خواستی ..خيلی وقتا با کارا يا حرفات خرد شدم و هيچی نگفتم خيلی وقتام اميدوارررر..اميدوار..اميدوارر چه کلمه مزخرفی..اميدوار به اينکه آره اونم منو دوست داره اما زمان می خواد تا اين به هردومون ثابت بشه.. اغراق نکردم اگه بگم روزی که فهميدم عشق چيه با تو فهمميدمش تا امروز فکر کنم ۶سالی میشه.توام ۶ ساله با اوني؟آره؟یا بیشتر؟
.شنيده بودم دوست داشتن با عشق فرق داره اما تو اين مدت خودم بهش رسيدم راس گفتن که دوست داشتن برتر از عشقه راس گفتن کاش منم دوستت داشتم..همه اين ۶سال حسرت بود حسرت حسرت ..تو معنيشو نمی فهمی چون اونی که ميخواستی داري اما من؟؟خوب می فهممش شايدم گاهی تو چشام خونده باشيش اما به روی خودت نیاوردی!!۶ سال باهات زندگی کردم..زندگی تو رویا!!؟؟میشه؟میشه تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی..بغلش کنی..ببوسیش..واسش اشک بریزی..واسه اومدنش دعا کنی..با اینکه می دونی حتی بهت فکرم نمی کنی .. هر چند روز تقویمو ورق بزنی که کجا تعطیلی داریم نکنه اون بیاد.بیرون.اره باهاش حرف بزنی براش اشک بریزی اما اون ندونه!! نخند عزیز من..نگو دیوونست..حدقل تو نگو..اره اینا ادمو دیوونه می کنه..خیلی سخته..درکم می کنی مگه نه؟شاید تو خودتم عاشقی.. من به عشقم نمی رسم اما دعا می کنم تو برسی..
پ.ن:۲ لینک پنج سال هفت ماه گذشت
کابوس دیشب
دیشب خوابشو دیدم .صورتش نورانی بود . خیلی خوشحال یود ...اره موفق شده بود . همه خوشحال بودن . من دوستانش .و... حتی اون غریبه ..یادمه قبل از اون پیروزی خیلی واسش دعا کردم که بتونه موفق بشه . انگار قهرمان شده بود .نمیدونم ولی یادمه همه ازش راضی بودن .
اشک شوق تو چشام جمع شده بود ... نگاهم کرد . باورم نمیشد تو خواب بتونم دوباره ببینمش .. داشت به طرفم میمود .نمیدونم چرا این کار رومی کرد ولی هر لحظه نزدیک تر میشد. اون که هیچ حسی به من نداشت !! اینو همیشه میگفت..
پس چرا این کار رو میکرد ؟. هر لحظه نزدیکتر میشد ولی نگاهش به من نبود نه نبود. لبخند میزد از همون لبخند های که 5 سال پیش به من هدیه میداد . نزدیک تر... نه باورم نمیشه ولی دور از انتظار نبود
... واقعیت داشت ..اره تن داغ و سرشار از احساسش تو تن اون غریبه اروم گرفت
درست جلوی چشام..با هم از اونجا رفتن ..... من فقط نگاشون میکردم .حتی گریه هم دیگه نمیکردم..وساکت بودم مثل همیشه ..
. از اینکه دوباره می دیدمش خوشحال بودم. آخه می دونستم بر می گرده . خودش گفته بود که می آم. ولی همش خواب بود. مثل زندگی من . یه خواب طولانی . احساس می کنم تازه از این خواب نکبت بار زندگی بی دار شدم
خیلی خسته ام . احساس کوفتگی می کنم. نمی دونم این زهر ماریا کی می خوان اثر کنن. احساس عجیبی دارم. خیلی چیزا برام روشن شده. آرزو می کردم این روشن بینی رو خیلی وقت پیشا پیدا می کردم. شاید از این اشتباه هایی که الان دچارشم کاسته میشد. همش یه اشتباه بود. یه اشتباه بزرگ. به دنیا اوومدنم یه اشتباه غیر قابل بخشش بود اشتباهی که تاوانشو فقط خودم باید پس بدم.
سرم خیلی سنگین شده . نفسام تند میزنه. از آخرین باری که دکتر قرص خوردن ودود کشیدن رو قدغن کرده بود یک ساله می گذره. گوشه ی اتاق از بسته های خالی قرص پر شده. نمی دونم چرا دکترا تو روال طبیعی مرگ آدما دخالت می کنن . باید از این کارشون شرم سار باشن. به خاطر پول شکنجه ی آدما رو بیشتر می کنن. از همشون متنفرم
جلو چشمام سیاهی میره . به زور باز نگهشون داشتم. فکر کنم کم کم داره انتظارم به پایان می رسه. خیلی از این قضیه خوش حالم.
شاید تنها آرزومه که داره بر آورده می شه . الان دیگه احساس راحتی می کنم . احساس می کنم دارم این بار سنگینو که یه عمر به
شونه هام چسبیده بود خالی کنم. دیگه تو این دنیا هیچ کار نا تمومی ندارم.. می خوام خودمو از این بی هودگی بیرون بکشم. می خوام این قید و بند چند ساله رو از دست و پاهام باز کنم. می خوام رو حمو آزاد کنم.. میخوام به تمام ارزش ها تف کنم. می خوام همه ی این اعتقاداتو زیر پا بزارم. می خوام همه ی قانونارو به لجن بکشم. ... می خوام آزاد باشم
.
دستو پام همه شل شدن. دیگه هیچ احساس دردی ندارم. اصلا هیچ احساسی ندارم. خالی خالی شدم. انگشتام قدرت نگه داشتن
قلمو از دست دادن . می خوام چشمامو ببندم و به هیچی فکر نکنم. دیگه چیزی نمیتونم بنویسم......فقط....فقط اگه میشد یه بار دیگه ببینمش..اونچهره/^/^/..
راه ها به هم می رسند ولی به هیچ کجا ختم نمیشوند.
یادش رفته بود بزرگ بشه..
یادش رفته بود بزرگ بشه..
یادش رفته بود بزرگ بشه..
دارم بزرگ ميشم.يعني سعي ميكنم كه بزرگ بشم.آخه يادم رفته كه بزرگ بشم.هر كس نگاه كنه ميگه اين كه خيلي بزرگ شده.سيبيل داره.ريش درآورده.ديگه از اين بزرگتر نميشه. اما خودم ميدونم كه هنوز كوچولوام.خيلي كوچولو.حداكثر 9 ساله.اما شناسنامهام ميگه داری 20 ساله میشی آقا جان
خوب چيكار كنم.يادم رفته بزرگ بشم. اگر تو اين جامعه كوچيك باشي آدم حسابت نميكنند.حقوق كودكان كه به رسميت شناخته نميشه.آخه بايد مرد بزرگي باشي تا كامل حسابت كنند.اگر زن بزرگ باشي نصف آدم.اگه پسر كوچيك باشي بازم نصفاي.از نظر ديه و از اين دست نميگم.قوانين نانوشته اجتماعي رو ميگم . یه حال عجیبی دارم . نمی خوام اینجا بمونم اخه خیلی وقته که تکراری شدم .میرم این دفعه داستان فرق میکنه دارم ازخودم فرار میکنم نه شاید خوشی زیادی این جوریم کرده. ولی خود خوب میدانم به فردا نخواهم رسید. من زندگی ام تنها در انتزاع است که معنی پیدا می کند. به فردا نخواهم رسید. مرگ به پشت عریانش می نازد . مرگ به سکوت رخوت انگیزش می بالد . هیاهوست اینجا و من کورمال کورمال زندگی ام را می خراشانم . خون و خونابه بازیچه اند ٬ چرا من همیشه به یک نقطه ختم می شوم . نقطه ای که هیچ جذابیتی ندارد . نقطه ای که هیچ احساسی را بر نمی انگیزد . چرا نمی توانم غم را به زیبایی بیان کنم . چرا شما راحت می گذرید . چرا همه راحت می گذرند . چرا همه ٬ سوال های تکراری می پرسند . چرا این همه فرق هست میان بو و صدا . چرا متوهم شده ام که نوشتن هم راهی است . راه ها به هم ختم می شوند ولی به هیچ کجا نمی رسند . چند عدد قرص راحتم می کنند ٬ ضد اضطراب ٬ ضد افسردگی ٬ مسکن ٬ ارام بخش و خوابی ارام . فردا از هم اکنون تمام شده است . فرداها همه مصرف شده اند ٬ و من در میان ورق پاره های روزنامه های باطله به تحلیل اینده می پردازم . تو به پشت عریانت می نازی . من از این همه جمله ی نیمه کاره در ذهنم خسته شده ام . چرا کسی با تبر به جان خواب هایم نمی افتد . چرا اشتباها به قتل نمی رسم . چرا با اینکه هیچ کس سرعت مجاز را رعایت نمی کند من هنوز زنده ام . جواب نمی خواهم ٬ خوشبختانه این قدر احمق نشده ام که جوابی بخواهم . ناله هایم را روشنفکرانه بر سرتان می کوبم . نیاز دارم ٬ به همه چیز نیاز دارم . راه ها به هم می رسند ولی به هیچ کجا ختم نمی شوند . می خواهم به حرفهایت گوش بدهم . می خواهم وجودت را با نگاه سهمگینت حس کنم . می خواهم می خواهم می خواهم . پشتم عریان است ولی راه ها به هیچ کجا نمی رسند . بهتر است دوستت داشته باشم . نمی توانم که دوستت نداشته باشم !! می خواهم که دوستت داشته باشم . نه غرق شدن را بیشتر می پسندم. پس قاشقت را سریع تر بچرخان . من هنوز فقط منم ! تا حل شدن فاصله بسیار است . از من نخواه که من بودنم را ترجیح بدهم . از من نخواه که مخالفت کنم . در من به دنبال چیز هیجان انگیزی نباش . بگذار اگر خاک مرا نمی بلعد ٬ من در میان انگشتانت ذوب شوم .
امضا: پسرکی دیوانه در این ادرس
86/04/16
فرسنگ ها فاصله
دوست ندارم دیگه هیچوقت ببینمت....منو بگو میگفتم تو تنها تکیه گاهی...بین همه ادما تو از همه پاک تری ولی افسوس...من توی دنیای خودم عالمی با تو ساختم...ولی حالا میبینم عمرم تلف شده افسوس...برو واسه همیشه جوابت هم با خدا.......ببین چی کار کردی که دل میخواد از دست این همه نامردی تو دنیا بمیره...قصه ما برای همیشه تموم شد...فقط دلم میسوزه که زندگیم حروم شد..... یه زمونی گنج من بودی ولی دیگه گنجی که دزدیده بشه برای آدم گنج نمیشه.........همین
همین دیگه خدا حافظ . خیلی وقته تنهام شش سال نه نه همون پنج سال همیشگی ولی خب داره میشه شش سال ... به نظرت زیاد نیست ؟ نمیدونم شاید واسه تو کم باشه خدا حافظ به شرطی که، بفهمی تر شده چشمام خداحافظ ولی کمی غمگینم، به یاد پنج سال تردیدم، به یاد نگاهی که فقط چشمانت رو میدید
اگه گفتم خداحافظ ، نه اینکه فراموش کردنت خیلی سادست ، نه اینکه میشه باور کرد ، دوباره اخر جاده ست، خداحافظ واسه اینکه دیگه دل نمیبندم به رویاها بدونی بی تو ، همینه رسم دنیا"
خداحافظ ولی خیلی میخواستم راز خیره شدن به چشم هات را بهت بگم اما افسوس هنوز هم بعد از پنج سال وقتی به چشم هات خیره میشم تمام دنیا را فراموش میکنم. تمام بدی های که حقم نبودند و تو منو لایق ان ها دانستی ، هر بارکه تو در یادم می ایی پلک هام رو روی هم میزارم و صدای ان غریبه را میشنوم که به تو میگه دوست دارم ... من هم می خوام به تو بگم دوست دارم اما تو فرسنگ ها با من فاصله داری...
بابک..
عاشقي کار تو نبود من عاشقت بودم بس
اون همه احساس منو کشتي گلم پاي هوس
ولي هنوز دوست دارم به جون اون که دوست داریش
وقتي که اسم تو مياد زنده ميشم نفس نفس
تک ستاره زندگی ام
پنج سال و هفت ماه گذشت...
سلام"
پنج
سال و هفت ماه گذشت ..از
آن زمان كه رفتي مدتي ميگذرد ولي هنوز هنوز ياد چشم هايت شب ها در دلم غوغايي به پا مي كندهيچ وقت نمي توانم نگاهت را فراموش كنم و حرف هايي كه در آن روز تابستانی زير نور خورشید براي آخرين بار شنیدم ؛ چقدر آدم ها راحت همديگر را فراموش مي كنند ولي نمي دانم چه كسي ياد تو را از دلم خواهد شست . مدت هاست كه شب و روز ندارم ؛ دنيا برايم فقط رنگ سياهي پيدا كرده و فقط شب روز مي كنم تا دوباره وقت خواب به چشمانت شب بخير گويم .نمي دانم چرا رفتي ، چرا از اول آمدي ؟ چرا سوزاندي و چرا در آن شب ان دوست خاكسترم را به باد داد ؟ سنگدل بودن اين قدر راحت است ؟! حتي خبري هم نگرفتي؟نگفتي
كسي كه من وارد زندگيش شدم ، من عاشقش كردم ، حال چه خاكي را بر سر مي ريزد حتي نگاه نكردي كه از دوري تو چگونه موهايش دونه دونه سفيد شد.چگونه همه اون لبخند ها تبديل به اشك هايي شد كه در باد و باران به قاصدكي سپردم تا پيش تو بيايد و حال ِ دل ِ تنگم را براي تو بازگو كند. هيچ وقت نتونستم باور كنم كه دستان تو در دستان فردي ديگر است. يادت هست گفتي که هر کاری که دیگران انجام میدهند مجبور نیستی انجام دهی ولی خود ان هارا خیلی وقت است انجام میدهی؛ ديدي كه چه راحت مرا تنها گذاشتي و فقط برايم يك دل مرده و يك پيري زودرس به يادگار گذاشتي.اميدوارم كه خدايت ببخشايدت !وجدان
و غيرت گوهر گم شده اي ميان دست هاي آدم ها شده است. اي كاش كمي هم به دنبال به دست آوردن گم شده ها مي رفتيم. اي كاش رسم وفا را از بي وفايي روزگار مي آموختيم ؛ اي كاش كمي هم عاشق بوديم.اي كاش كمي لبخند هايمان منحصر به ارزش و مقام انسان ها نبود . اي كاش آدم ها را به خوشي هاي روزگار نمي فروختيم .نمي
دانم كدامين ارزش و كدامين مقام چشمان تو را فريفت كه قلب عاشقم را به باد و باران سپردي.به كدامين گناه زندگي ام را تباه كردي....هنوز
اون صدای دلنشینت تو گوشمه وقتی که گفتی هرگز با تو کاری ندارم لعنت به عشق ...لعنت
به دوست داشتن... نفرین به تو نفرین به من ..نفرین به من بخاطر اینکه هیچ وقت باورم نشد که قلب تو برای کس دیگری میتپد هیچ وقت باورم نشد رقیبان خنجر بی وفایی عشق تو را را بر دلم خواهند کوبید چه ساده گذشتی و چه ساده دل عاشقم را به خوشی های روزگار فروختی.. باورم نمیشود دستان تو در دستان فرد دیگری ست و قلب تو برای کس دیگه ای میتپد...چه زود خودت را باختی چه زود مرا سوزاندی ای کاش خدا بخواهد و عاشق شوی و بدانی کسی که کسی که پنج سال با رویای تو می زیست دیگر دوست ندارد تو را تماشا کند چون از چشمان هوس باز تو بیزار استفرقی
نداره وقتی ندانی و نمی بینی ولی موقعی تمام غصه ها زیاد میشه که میدانی و میبنی ولی هیچ کاری نمیتوانی انجام دهی ... سکوتم نشانه رضایتم نبود سکوتم نشانه نادانی هم نبود اگر گله ای نکردم اگر چیزی نگفتم به خاطر این که دلم اهل شکایت نبوده ونیست ...چه
راحت گذشتی حتی سراغی هم نگرفتی که چگونه روزگارم را باید بدون تو بگذارنم ؟ایا
میدانی که عاشق کشی بزرگترین گناه است؟ میدانی؟
دارم بزرگ ميشم.يعني سعي ميكنم كه بزرگ بشم.آخه يادم رفته كه بزرگ بشم.هر كس نگاه كنه ميگه اين كه خيلي بزرگ شده.سيبيل داره.ريش درآورده.ديگه از اين بزرگتر نميشه. اما خودم ميدونم كه هنوز كوچولوام.خيلي كوچولو.حداكثر 9 ساله.اما شناسنامهام ميگه داری 20 ساله میشی آقا جان